بارون

امروز چه بارونی اومد

اولش کلی کیف کردم.

با مامانم و خواهرم و دوست مامانم و دختراش که همسن من و آبجی ام هستند رفته بودیم عزاداری

کلی اونجا خودم و دعا کردم.

فعلا قراره یه قصه سر هم کنم واسه کمیته ببافم.

از صبح سر درد گرفتم .هر موقعه انتخاب واحد دارم کلی استرس میاد تو جونم.

دو ساعت الاف شدم بخاطر گرفتن چندتا درس که آخرشم اون چیزی که میخواستم نتونستم بردارم.

سر تمرین هم نرفتم مربی ام شاکی میشه.تازه 5شنبه هم نمیرم.

داشتم بیرون رفتنم رو می گفتم

خلاصه برگشتنی الناز هی غر میزد که سرده یخ زدم

من می گفتم خوبه که(منظورم بارون بود)

الناز میگفت دیونه بذار سرما بخوری ببینم بازم میگی خوبه که

باز من گفتم خوبه که

که باران شدت گرفت و من بیشتر حال میکردم

باز بلند گفتم خوبه که

رعد و برق زد و بارون میاد قطره هاش اندازه کف دست

باز گفتم خوبه که

الناز گفت ان شالله الان تگرگ میاد میخوره تو سرت ببینم باز میگی خوبه که

از دهنش در نیامده بود که تگرگ اومد به چه سرعتی

اندازه گردو(اغراق)

باز با اینکه داشتم میمردم می خواستم بگم خوبه که ولی ترسیدم که یهو سیلی بهمنی چیزی بیاد

بی خیال شدم بگم خوبه که

ولی خدایا شکرت به خاطر رحمتت

نظرات 2 + ارسال نظر
الهه 12 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 09:43 ب.ظ http://dokhtarekord.blogsky.com/

سلام اتوسا جون وبلاگت رو خوندم خیلی خوشم اومد از نوشته ها و طرز فکرات امیدوارم بیای وبم وباهم کلی دوست بشیم .. لینکت میکنم.. فعلا ..

قاسم 13 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 09:14 ق.ظ http://1www.blogsky.com

خیلی خوب و صمیمی می نویسید!
شما رو لینک کردم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد