اصلا میخوام دیگه با هدیه دوست نباشم چون واقعا دیگه حالم ازش بهم میخوره.خدا کنه درسش و حذف کنند که دیگه نبینمش.بره با همون دوستای تازه به دوران رسیدش بگرده و صد سال تو همون دانشگاه فیزیک و ریاضی پاس کنه
براش دعا میکنم به خودش بیاد و ببینه که کجاست و چیکار میکنه و دور و برش و کیا گرفتند
مردم همه دنبال یک پله می گردند که ازش برند بالا.خسته شدم از پله بودن میخوام منم مردم و پله کنم و به اهدافم برسم.تا وقتی نامرد باشی همه هواتو دارند
تا کوتاه میایی همه میخواهند سوارت بشند و کولی بگیرند
واقعا اعصابم خرده آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآا
تو اتوبوس هم اشکم در اومد.البته قضیه هدیه یک بهونه بود واسه بقیه ی ناراحتی هام
الان حالم خیلی بهتر شده و دارم به این فکر میکنم که تو این دنیا فقط باید شاد بود و دو روز زندگی ارزش این حرفا رو نداره
بقول آقاهه: این نیز بگذرد
امروز که برای باره دوم بود کلاس مدار تشکیل میشد رفتم و صندلی جلو نشستم و حسابی به درس گوش دادم.وسطاش یک آه عمیق کشیدم و پیش خودم به این فکر کردم که چه بد شد که این درس پاس نشد چون ترم پیش ذوق بیشتری داشتم.سرم و بالا آوردم دیدم استاد داره نگاهم میکنه و فکر کنم فهمید چه احساسی دارم.من خیلی آدم بدشانسی شدم و نصف بیشترشم تقصیر خودم بود.حیف هیییییییییییییییییییییییییی
دیروزم نیلو رو دیدم و کلی خودمو کنترل کردم که خیلی چیزا رو بهش نگم اما نشد.یک حرفی و زدم که به هدیه قول داده بودم به هیشکی نگم ولی لامصب رو دلم سنگینی میکرد.اشتباه کردم بهش گفتم.نیلو صد برابر من دهن لق تر تشریف داره و در عرض جیو ثانیه همه رو خبر میکنه.میترسم به گوش هدیه برسه.حالا چند روز پیش هم سعیده ی فضول و نامرد از من پیشش یک حرفی زده بود.فردا قراره ببینم هدیه رو .باید از دستش قایم بشم.دیگه به من اعتماد نمیکنه.حقم داره
الان از پارک برگشتم خونه.کلی ورزش سنگین کردم کت کولم درد گرفته.
نمی دونم چیکارکنم نفسم باز بشه و اینقدر زود نگیره ؟کسی میدونه؟؟؟؟؟؟
خدایی واسه ما خانمها هیچ امکاناتی وجود نداره.برای بار صدم:کاش پسر بودم یا خانمها آزادی بیشتری داشتند.اصلا کاش نسل مرد منقرض بشه
ولی نه گناه دارند کاش نگرشمون عوض بشه
باید برم ترانزیستوها و یادآوری کنم و بخوانم که استاد درس داد بلا نسبت عین ببعی نگاش نکنم.
کاش مخم حفظیاتو اینقدر زود فراموش نمیکرد
امروز اولین روزی بود که رفتم دانشگاه.چادر سرم کرده بودم.تقریبا همه تعجب کردند.چند وقتیه که سرم میکردم و امروز بچه ها متوجه شدند.خیلی ها بهم گفتند که بهم میاد.میترسم اگه یک روزی سر نکنم کلی حرف پشت سرم باشه.خودم خواستم که چادر داشته باشم و هیچ کسی مجبورم نکرد بخاطر همین نظر خیلی ها اصلا برام مهم نیست.شاید یک روزی هم ازش خسته بشم و بذارم کنار و اون روز هم نگاه مردم نباید برام مهم باشه.نمی دونم چرا مردم اینجوری هستند و پشت سر آدم اینقدر حرف می زنند.مثلا یکی از دوستام تا چادرش و گذاشت کنار کلی حرف اومد پشت سرش.خوب چادر هم واسه من یک تجربه جدیده و حال و هوام و عوض میکنه.مهم حجاب داشتنه چه با چادر چه بی چادر
مهم اینکه جوری بگردی که راحت باشی و بهت امنیت بده و بتونی بدون مشکل زندگی کنی.حالا اگه کسی واقعا اگه با بد حجابی راحته و مشکلی براش پیش نمیاد چه اشکالی داره؟
یکی از دوستام می گفت چادر افسردگی میاره برات!!!؟؟
نمیدونم والا اینم یک نظر دیگه
الان خونه تنهام.خواهر و برادرم رفتند مدرسه.منم از فردا میرم.خیلی دلم تنگیده برای دوستام.دلم برای وراجی ها که تنگ تنگ شده.بعضی وقتا فکر میکنم اگه قرار بشه من خونه بمونم دیئونه میشم