بعضی وقتا این پدر و مادر ها کاری میکنند که دل آدم بدجوری می شکنه.مخصوصا این پدرها.یه جورهایی گیر الکی میدن و اعصاب همه و حتی خودشون رو بهم میریزند.شاید برای اینه که سنشون روز به روز میره بالا و اعصابشون تحریک پذیرتر میشه و ماهم جوون و سرکش تر میشیم.همه یکجورایی عاشق باباشون هستند ولی خوب اختلافها و تهمت ها کارو خراب میکنه.از اون روزی میترسم که ازدواج کنم و سر یک موضوع احمقانه از بابا دلخور بشم
خلاصه که سحر یک دل سیر زیر لحاف گریه کردم و بعد خوابیدم.آخه من خوب بلد نیستم بحث کنم و تقریبا لال مونی میگیرم و بعدش میزنم زیر گریه
حالا هرچی که بود تموم شده منم بیخیال شدم چون این مشکل و از نوجوانی سر هر مسئله ای داشتم و همیشه کنار کشیدم و حرف دلمو نزدم.امیدوارم هردو مون به اشتباهمون پی ببریم.الان که آشتی هستیم ولی ازش بدجور دلخورم
دیروز بازم با دهن روزه رفتم باشگاه .مربی هم تو اون همه آدم به من گیر داده بود که بدو.خیلی خنگه حالیش نمیشه
من با کلی التماس از مامانم اجازه گرفتم برم و قول دادم فقط نگاه کنم.ولی طاقت نیاوردم واستادم دربازه بانی.وسطای بازی بود که مربی و چند تا از بچه هامون با اون دختره که با من حرفش شده بود سری قبل دعواشون شد و صداشون رفت بالا.خیلی پرو بود دختره.دلم میخواست یک ساعت برنارد داشتم و زمان و متوقف میکردم و میرفتم کلی میزدمش بعد دوباره زمان به حرکت در می اومد و بدون اینکه بفهمه از کجا کلی کتک میخورد و درد میکشید
کلی بازی کردیم و جنازم و رسوندم خونه.یک کم خوابیدم و بعدش با بازی و فیلم خودمو سرگرم کردم.اذان که داد انقدر آب خوردم که نگو.آب مزه آب قند میداد انقذر که تشنه بودم.بابا میگه مزیت روزه داری همینه که آب خوردن اینقدر به آدم می چسبه
خیلی دلم میخواست شب با یکی حرف بزنم.کلی کلمه تو دلم مونده بود که باید خارج میشد.خودمونیم هاااا اگه این بلاگ و نداشتم میمردم هااااااااا
.تازه یواشکی دفتر خاطرات خواهرمو خواندم.انقدر دلم سوخت.فداش بشم چقدر حساسه اصلا به قیافه عبوسش نمیاد
نوشته بود کاش زمان جنگ بود و شهید میشدم.کلی هم از من بد گفته بود.شک کردم این بچه خودکشی نکنه یک وقت
این یکی از شعرهای دفترش بود
میگذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
هیچ نه انگیزه ای که پوچم هیچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد از چشم ترم ریخت
کاش امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت.
چند وقته بیکاری بد به جونم افتاده طوری که دیروز از سر بیکاری با داداشم لج کردم و بعدشم کلی جنگ و کتک کاری.اگه کوتاه نیومده بودم که میزد منو می کشت.منم از حرصم رفتم به ماهی هاش غذا دادم. آب آکواریوم رنگی شدو مجبور شد عوضش کنه
با خواهرم دست به یکی کردند و کفری شدم و زدم جعبه سی دی ها شون و پرت کردم و یکی اش هم شکست.بخاطر اینکه اوضاع بدتر نشه رفتم پیش مامانم و مظلوم نمایی کردم تا طرف منو بگیره
چند روز پیش زنگ زدم نیلوفر و کلی دلم براش سوخت که یکی از درساشو افتاده و گریه کرده و دیگه نرفته بقیه رو ببینه.هدیه هم که از اون بدتر
البته بکم من اینا رو می بینم تا حالا افسردگی نگرفتم ها و الا مرده بودم
خدا کنه تا سه سال دیگه تموم بشه بابا پیر شدم بخدا
امروزم کاری خاصی واسه انجام دادن نیست
چند روز دیگه ماه رمضون میاد و اصلا نا نداریم جم بخوریم و فکر حوصله سر رفتمون باشیم
بیشتر مردم که معده درد دارند بیچاره ها.اصلا فکر کنم ویروس معده ماه رمضون پخش میشه
بابا یک ناهار نمی خوری دیگه کارد بخوره به اون شکمت.واقعا واسه یکسری متاسفم
فعلا