مرضیه یکی از دوستای دبیرستانیم بعد چند سال زنگ زده بود. خیلی خوشحال شدم
چون خیلی دوستش دارم خیلی بچه ی شادی هست وبا هم که بودیم چقدر مسخره بازی در می آوردیم.
مثل خودم خجسته است. یادم میاد وقتی پیش دانشگاهی بودیم کلاس کنکور می رفتیم تا برسیم خونه شب می شد .
می رفتیم بربری با کالباس می خردیم می خوردیم.محبوبه اون یکی دوستم بود. بدبخت اون پولش و می داد(مادر خرج بود و اون نبود خالی خالی می خوردیم). ما هم مثل این گدا ها بربری می خوردیم می خندیدیم و سر سهم دعوا میکردیم .کافی بود یک تیکه اضافه می موند
.محبوبه حرفی نمیزذ ولی من با مرضیه دعوامون می شد و آخرشم اون می برد و گاهی میشد که یک برگه کالباس تیکه تیکه می شد و به هیچ کدوممون نمی رسید.
یادش بخیر ...
اینم بدونید ما که گدای یک تیکه کالباس نبودیم ولی کیفش به این دعواها و رو کم کنی ها بود.
اگه همچین ماجرایی واستون پیش اومده باشه می فهمید چی میگم. خلاصه خوشحال شدم فکر کردم دلش واسم تنگ شده بوده ولی دیدم زهی خیال باطل.
می خواست بهش ریاضی یاد بدم .انتگرال دو گانه رو بلد نیست. گفتم باشه بیا یک کاریش میکنم.
قرار شد فردا هم بیاد با هم بریم باشگاه اگه خوشش بیاد ثبت نام میکنه.
خودش تکواندو کاره کمربند مشکی داره. ولی از اون جایی که دست زیاد شده زیاد پیشرفت نکرده. خدا کنه خوشش بیاد خیلی دوست دارم بازم یه بهونه پیدا کنم بازم با هم باشیم و بخندیم.
بازم یادش بخیر...
یکبار دو تایی زیر بارون رفتیم پارک نزدیک مدرسه(اینو بگم که پارکش خیلی بزرگه).
هواسمون به ساعت نبود و مثل این سرخوش ها قدم می زدیم و رویایی شده بودیم . هیچ کس اونجا نبود جز یک زوج که ما حالا می ذاریم به حساب اینکه نامزد بودند. کلی خیس شده بودیم .
داشتیم از آرزوهامون و اینکه کی چه جور خونه ای دوست داره حرف می زدیم . من گفتم یه خونه چوبی بالای یک درخت مثل تارزان دوست دارم.اونم یک کلبه با یک باغچه بزرگ می خواست.
یکهو چشمم به ساعت افتاد دیدم بله کلاس فینیش شده.
بدو بدو رفتیم طرف مدرسه که ساعت مرضیه گم شد و کلی زهر مارش شد و ما دیگه اون جوری جو گیر نشدیم.
یاد اون دوران بخیر
هیییییییی