چند روزی بارون در آسمان شهر می بارد.
صدای باران را دوست دارم.گویی خدا با من سخن می گویید.دلم پر می شود از یک غم و شادی و من نمیدانم خوشحالم یا غمگین. حسی در درونم موج می زند که مرا به گریه وا میدارد.گریه ای شیرین که دلم را سبک میکند و به خدا بیشتر فکر میکنم.بوی خوش سبزه ها به درون سینه ام میکشم و خدا را شکر می گوییم
دلم برای آدمها می سوزد که اینقدر بی خیالند و چیزی نمی بینند.همه درحال دویدند و کسی حواسش به باران نیست حتی دلشان نمیخواهد کمی خیس شوند.آخر تا کی باید بدویم؟؟؟ پس کی خیس شویم وکی چشم باز کنیم و خدا رو ببینیم؟؟؟
امروز بعد چند وقت سرمو بالا آوردم و نفس کشیدم و خدا را شکر کردم.به درختای سر راهم خیره شدم و به رقص برگها تو باد فکر کردم.واقعا یک نیروی قوی بهم القا شد و پر نشاطتر قدم برداشتم.پر شدم از همه حس های قشنگ
امروز رو شانس بودم و کلی اتفاق خوب برام افتاد.تقریبا به هرچی خواستم رسیدم.مطمئنم قسمت اعظمش بخاطر حس خوبی که صبح داشتم .شایدم اتفاق های بد هم واسم قشنگ بودند.یک کنفراس مشدم راجب شیطان پرستی دادم و نمره کامل گرفتم.شاید بعدا بذارم تو پستم.راستی با هدیه قهر نکردم سر دهن لقیم .یعنی چیزی نفهمیده بود و سر چیز دیگه ازش دلم شکست و الان دیگه دوسش ندارم