نمی دونم ماجرای پنجشنبه رو بنویسم یا نه.آخه سعیده اگه بیاد وبلاگمو بخوانه حتما دعوام میکنه.چون گفته بود به کسی نگم.فقط همین که دوربین آورده بود عکس بگیریم ولی...
انقدرمن و مخصوصا زهرا شیطنت کردیم و جو گیر شده بودیم حراست اومد دوربین و گرفت.البته آقاهه بهم پسش داد ولی سعیده داد و بیداد کرد ازمون گرفتش دوباره.دست آخرم یک تعهد داد دوربین و گرفتش.زهرا هم برامون الویه درست کرده بود که زهرمارمون شد.البته من بیشتر از همه خوردم.بربری هم تازه بود استرس هم داشتم تند تند میخوردم.
سعیده اومدی خواندی نگی دهن لقی و از این حرفا ها؟!...
بعدشم با زهرا رفتیم سر کلاس انقدر خندیدیم که نگو.دوتایی رفتیم ته کلاس نشستیم و هی شیرینی خوردیم و خندیدیم.واقعا دیگه داشتیم بالا می آوردیم...
استاد هم به پسرها گیر داده بود که چرا زن نمی گیرید و کلی هم اونجا خندیدیم.اینکه تو سن کم ازدواج کنید بهتره.به آقای کلهرم گیر داده بود که امشب شب عید برو خاستگاری.پسرا هم کم کم داشتند خودشون و لو می دادند که بله انگاری همشون یکی و زیر سر دارند !!!
من چندتا وسطش تیکه انداختم که بعدش ناهید دعوام کرد که زشته وقتی درباره ازدواج حرف می افته یک دختر اظهار نظر کنه.ولی زهرا گفت حرفاشو جدی نگیر بابا اون چند دقیقه پیش تو دهن پسرا بود داشت باهمشون خوش وبش می کرد.شانس من دیگه همینم مونده اون منو نصیحت کنه.البته من سعی میکنم دیگه کمتر اینجور موقع ها حرف بزنم...
ولی بخدا منظوری نداشتم.آخه اونا که وضعیتشون بدتر از من نباشه بهتر نیست که بخوام آدم حسابشون کنم.همینجوری میگفتم بخندیم
برگشتنی هم ده نفری با هم برگشتیم کلی حرف زدیم.کم بود از اتوبوس بندازنمون بیرون
تقصیر الهام خیلی شلوغ میکنه .
دیر رسیدم خونه و بابا گفت شما دخترا فک نزنید میمیرید
کلی حرف دیگه داشتم ولی نه کسی حوصله اش میشه بخوانه نه خودم حوصلم میشه بنویسم
فعلا
دلم تنگ نگات گل من
رفتی و حتی ندیدی اشکامو
یادته می گفتی تا ته خط باهاتم
بخدا نه ته خط و نمیخوام
من فقط میخوام الان باشی
بینی چشمای منو که خون می چکه بجای اشک
خیلی سخته بخدا هیشکی نفهمه حالتو
گریه های شبونتو و دعاهای تو دلتو
حالا کجایی تو بغل کی هستی؟
حتما تو بغلش آروم چشاتو بستی
می فهمی احساس منو یا اینکه بی خیالمی؟
باشه غر نمیزنم تا آروم ببندی اون چشمای نازتو
من عاشق اون چشماتم قربون خنده هات برم
چقدر قشنگتر میشی وقتی میخوابی نفسم
کاش حال منو میفهمیدی و اینجوری نمی کردی باهام
فقط یه خواهشی دارم عزیز
به گریه های من نخند...
بیا در نگاه من کمی غم را ببین
بیا در صدا من کمی غم را ببین
بیا به جشن چشمانه من با نگاهت
بیا در این جشن ماتم کمی غم را ببین
من به نگاهت حس مسیحایی دارم
بیا با نظر لطفت کمی غم ببین
من در نگاه تو کم کم گم شدم
بیا اندر این دریا غم کمی غم را ببین
قلم سرخ
سلام اتوسا خانمثل همیشه زیبا و خواندنی
فکر کنم یه ٧٠٠ سالی میشه الویه نخوردم!
سلام
سعیده اومد از دستت خیلی عصبانی بود بجز این چیزایی که تعریف کردید اون چیزهای دیگه ایی هم میگفت چرا خرابکاریهات رو درست تعریف نکردی هان!!!!
یکم دیگه حدث بزن به رشته ام میرسی
راستی با راهنماییم فهمیدی جز کدام رشته هاست؟؟؟؟
بیا وبم
اپم
الام اومدی هااا
بسیار وبلاگ قشنگی داری من با افتخار لینکت میکنم خوشحال میشم شما هم به من سر بزنی و لینکم کنی.بوس
تنها قسمتی که خیلی قشنگ بود
همون قسمتی بود که بابات میگه دخترا اگه فک نزنن میمیرن
دختر کم حرف تالا ندیدم
سلام.
با پدرتونه صد در صد موافقم ... اگه جایی دو تا دختر نشستن با هم دوست هم نبودن بلاخره با هم اینقدر حرف می زنن تا سر مردم رو بخورن!!!
حراست از این کارا زیاد می کنه یه بار توپ والیبال ما رو وسط دانشگته جمع کردش!!!