خارق العاده و جدید

دیروز صبح ماشین داشتم.چند تا از سوالاشو جواب دادم ازم خوشش اومده بود .متاسفانه چون لوچ من از چشم سمت چپش متوجه میشم به نگاه میکنه یا نه.کلا آدم با حالیه و خوشم میاد ازش

هدیه هم همکلاسیمه.ازش بدم میاد و هر جا میرم هست

بعد کلاس بدو بدو رفتیم آزمایشگاه که خانم طبق معمول تشریف نیاورده بودند

سر کلاس معماری هم رفتم و جلو نشستم تازه فهمیدم چی میگه

رفتم پیش نماینده میگم اسم منو به لیست اضافه کن.میگه باشه اجازه بدید...

هی صبر کردم نمی نوشت.همه کار میکرد ها ولی اسم منو نمی نوشت

خدا خر و می شناخت شاخ نداد بهش

هر چی دوستاش میگفتند بابا وارد کن باز لج میکرد

انقدر زیر لب فحش دادم بهش

حالا پسر بغل دستیشم تو این گیر و داد خودکارشو کرده تو دهن من!!!

میگم این چیه؟

میگه میکروفنه حرف بزن!!!

هر چی خل دور بر منو گرفتند.

بر گشتنی هم کلی با الهام حرف زدیم

یک جوری میشه میام خونه سر درد میگیرم.

نمی دونم از حال و هوای بهار یا چیز دیگه...

با دوستم مریم داشتیم حرف می زدیم گفت آتوسا تو هم شبا گریه میکنی؟

گفتم خوب آره

گفت چرا سنمون اینجوریه همش آدم گریه داره

ناهیدم اومد گفت که اونم همین وضع و داره

بنظر من بخاطر اینکه احساس میکنیم از تمام پتانسیل موجودمون استفاده نمی کنیم.

یک دختر تو سن ما میتونه همه جور فعالیت خوب داشته باشه تا انرژی اش تخلیه بشه ولی نه امکاناتش هست نه شرایط این اجازه رو میده

من که گاهی از زندگی خسته میشم

دوست دارم یک ماجرای جدید و تجربه کنم.یک کار خاص و خارق العاده که کمتر کسی بتونه انجامش بده ولی دارم پیر میشم و هیچ تجربه قشنگ و جالبی نداشتم.

این حرفو به بابام گفتم میگه:دختر تا 28 جا داره

واقعا که انگار من حرف ازدواج زدم میترسه شوهر بخوام میگه تا 28 جا داره

من دنبال یک تغییر بزرگم نه کاری که همه اول و آخرش یک روزی بهش میرسند

حالا مشکل مریم چی بود من نمی دونم .اکثر مشکل من همین بود

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین 16 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام
فحش هم بلدی
دمش گرم اون پسره که خوب کاری کرده
جالب بود و خواندنی آتوسا جان

مهرداد 16 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 08:54 ق.ظ

والا با این صحبتات من هم فکر کردم شوهر میخوایی...
به خودم گفتم عجب بابا دختریه چقدر آتیشش تند تند میزنه
یه تغییر بزرگ خوب همون شوهر و بچه دار شدنه و کل کل کردن با شوهر و خالی کردن تمام بدخولقیها رو سر بچه
حالا بیا و بگو شوهر نمیخوام
حالا خوشکل خانم من که گفتم پزشکی قبول شدم ولی تنبلی و کودنی کردم و از دستم پرید پس زیر مجموعه تجربی هستم

مهرداد 16 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 08:55 ق.ظ

والا با این صحبتات من هم فکر کردم شوهر میخوایی...
به خودم گفتم عجب بابا دختریه چقدر آتیشش تند تند میزنه
یه تغییر بزرگ خوب همون شوهر و بچه دار شدنه و کل کل کردن با شوهر و خالی کردن تمام بدخولقیها رو سر بچه
حالا بیا و بگو شوهر نمیخوام
حالا خوشکل خانم من که گفتم پزشکی قبول شدم ولی تنبلی و کودنی کردم و از دستم پرید پس زیر مجموعه تجربی هستم

saleh 16 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 11:05 ق.ظ http://without-heart.blogsky.com/

چه زندگی قاطی پاتی داری تو
یا شایدم ذهنت زیادی در گیر مسائل شده
در کل بگم جالب بود
زیادی به زندگی فکر نکن بیخیالش
یه سر به وب من بزنی خوشحال میشم

رضا 16 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 09:17 ب.ظ http://sedayekhasteyebaron.blogsky.com

جالب بود...
به همهی دوستات که گریه میکنن ادرس وب منو بده
این حسو خوب میفهمم اتوسا
ولی بقول یکی از دوستام یه روز میشه که انقدر سرت شلوغ میشه که به این روزات میخندی....

مهدی 17 - اسفند‌ماه - 1390 ساعت 09:59 ق.ظ http://bivatan.blogsky.com

سلام.
میگن چون خانما گریه می کنن عمرشون بیشتر میشه !!!... مگه این که مواظب خودشون نباشن!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد