خسته

امروز از صبح  بیرون بودم.
صبح که عین کوزت داشتم کار های خونه رو می کردم .
بعدشم رفتم باشگاه بعدشم رفتم جشن 22 بهمن.
پام به خونه نرسیده بود باید آماده می شدم می رفتیم عروسی پسر همسایه.
انقدر تالار سرد بود که با پالتو نشسته بودیم
کت شلوار دوماد و لباس عروس خیلی زشت بود
داماد متولد 66 بود .
به نظرم بچه است حالا زود بود واسه ازدواج
هیشکی هیچ کاری نکرد یعنی از سرما کسی حال نداشت مجلس و گرم کنه.شام سلف سرویس بود.
من متنفرم
آخه همه حمله می کنند خیلی فجیحه تازه کلی هم غذا حروم میشه.
ما که رومون نشد بریم غذا بکشیم و زن همسلیه واسمون آورد.
بعدشم اومدیم خونه
الانم دارم میمیرم از بی خوابی
حسش نیست وارد جزئیات بشم.
فردا وقت کردم پست بهتر می ذارم
خواهشا نظر بدید آدم رقبت کنه بیاد پست جدید بذاره.

بقیه نصفه کاره

امروز با مرضیه رفتیم دانشگاه.

خودم اصلا حوصله نداشتم. انقدر دعاش کردم که با هام اومد.

رفتیم پیش اون خانومه ولی توی جلسه بود.

کلی منتظرش شدیم و داشتیم یخ می زدیم.هرکی هم دنبال اون خانم می گشت همکارش می گفت نیم ساعت دیگه بیا.ما خودمون 3 ساعت منتظرش بودیم.

فکر کنم نیم ساعت اون با واسه ما فرق داشت.

همکارش نمی ذاشت بریم داخل منتظر بشیم ولی ما زورکی رفتیم تو.

انقدر خندیدیم که زنه کم بود بندازتمون بیرون.

یه پسر از این جدید الوردی ها بود .بیچاره تا دید ما داریم نگاهش می کنیم وقتی از در داشت می رفت بیرون پاش گیر کرد و داشت می خورد زمین.

دیگه هی من بخندم هی مرضیه بخنده.داشتیم خفه می شدیم.

یاد خودمون افتادیم.چه سوتی هایی می دادیم.

بعد از ظهر هم محبوبه زنگ زد و گفت واسش خواستگار اومده و می گفت نظرت چیه؟

گفتم غلط کردی شوهر کنی چه خبرته .هنوز عشق و حال هامون مونده .کلی برنامه داریم.

تازه پسره 30 سالش بود.گفتم مگه می خوای زن همسن بابات بشی.

خلاصه که رای شو زدم.کلا هر کی میاد پیش من مشاوره ازدواج میخواد من نمی ذارم بله رو بگه.

حالا جالب اینجاست که همه هم می آیند پیش من.البته هر کی که دو دل باشه.

باید می رفتم یه مشاوره تحصیلی و ازدواج و طلاق می زدم.

وقت کنکورم که بود همه نظر منو میخواستند.الانم هر کی میخواد واحد برداره قبلش با من مشورت میکنه.

راستی خیلی ها جواب پست قبلی رو تو نظرات نذاشتند و به صورت خصوصی فرستاده بودند.

بذارید یک نظر کلی بدم. دو نفری که همدیگر و بخواهند همه تلاششون رو می کنند تا بهم برسند.

حالا طرف شما (خانم باشه)میگه نامزد داره .90 درصد خالی بندی واسه پیچوندن طرف مقابله.یعنی اینقدری ازت بدش میاد که حتی حاضر نیست حتی تو آب نمک بخوابوندت.

اگرم طرف شما پسر باشه که اگه واقعا بخواد پا پیش میذاره. نه اینکه شما رو مجبور کنه که جوری باشی که دوست نداری. به قول مامانی ام آخرشم همشون میرند دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده.که عمرا پیدا کنه چون خدا جای حق نشسته)بقیه دخترا رو واسه سر گرمی میخواهند

.نتیجه که به هر کسی دل ندید.و پیش هر کسی راز دل و نگید. 

خیلی چیز ها از دور دست قشنگ تر هستند  

 

65 

نصفه کاره

فدای مرضیه جونم یشم که با هام اومد. 

امروز رفتیم یونی و کلی اتفاق جالب افتاد.تو ژست بعدی تعریف میکنم. 

کلی به پسرها خندیدیم.  

جواب بده باشه؟؟؟؟؟

o 

 

 

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی اتش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد ای عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود 

 76

 

مگه چند تا آدم توی این دنیا هست که وقتی تو چشماش نگاه کنی دلت بلرزه.

اصلا این احساس معنی اش عشقه؟

قشنگ ترین نوع عشق اینه که عاشق چشم یکی بشه.

می دونم خیلی ها میگن اصل دل و اینجور حرفاست.

به نظر من چشم ها تنها عضوی از بدن هستند که هیچ وقت دروغ نمی گن و مستقیم به دل وصل میشن. 

 

 4545

 

 

تا حالا همچین ماجرایی واسه شما رخ داده که عاشق چشم کسی بشید؟؟؟

 

اصلا حرف منو قبول دارید؟؟؟

 

ولی نمی دونم تو این دور و زمونه چشمها هم راست میگن یا نه؟ یا اونها یک راه فرعی پیدا کردن که آدمو بپیچونند؟

 

  

 

656

 

هر کی می دونه جواب بده ممنون میشم. 

 

من هر چند وقت یکبار دشارژ می شم.نگید غمگین شده وبلاگت. 

 

آخه دیروز پای یه نی نی که تازه یکسالش شده بود با چایی سوخت و چون مامانش هول کرده بود جورابش و محکم کشید و پوست پاش کنده شد.خیلی خوشگل بود دلم اینقدر واسش سوخت.پسرهم بود و شیطون .سفید و لپ قرمزی. 

  

 

 نی نی جونم

دیگه برم دیر شد. الانم مرضیه میاد بریم یک پیراهن شماره 10 مسی بخرم.

یادش بخیر مدرسه می رفتیم

مرضیه یکی از دوستای دبیرستانیم بعد چند سال زنگ زده بود. خیلی خوشحال شدم  

چون خیلی دوستش دارم خیلی بچه ی شادی هست وبا هم که بودیم چقدر مسخره بازی در می آوردیم. 

مثل خودم خجسته است. یادم میاد وقتی پیش دانشگاهی بودیم کلاس کنکور می رفتیم تا برسیم خونه شب می شد . 

می رفتیم بربری با کالباس می خردیم می خوردیم.محبوبه اون یکی دوستم بود. بدبخت اون پولش و می داد(مادر خرج بود و اون نبود خالی خالی می خوردیم). ما هم مثل این گدا ها بربری می خوردیم می خندیدیم و سر سهم دعوا میکردیم .کافی بود یک تیکه اضافه می موند  

.محبوبه حرفی نمیزذ ولی من با مرضیه دعوامون می شد و آخرشم اون می برد و گاهی میشد که یک برگه کالباس تیکه تیکه می شد و به هیچ کدوممون نمی رسید.  

یادش بخیر ...  

اینم بدونید ما که گدای یک تیکه کالباس نبودیم ولی کیفش به این دعواها و رو کم کنی ها بود. 

اگه همچین ماجرایی واستون پیش اومده باشه می فهمید چی میگم. خلاصه خوشحال شدم فکر کردم دلش واسم تنگ شده بوده ولی دیدم زهی خیال باطل.  

می خواست بهش ریاضی یاد بدم .انتگرال دو گانه رو بلد نیست. گفتم باشه بیا یک کاریش میکنم.  

قرار شد فردا هم بیاد با هم بریم باشگاه اگه خوشش بیاد ثبت نام میکنه.  

خودش تکواندو کاره کمربند مشکی داره. ولی از اون جایی که دست زیاد شده زیاد پیشرفت نکرده. خدا کنه خوشش بیاد خیلی دوست دارم بازم یه بهونه پیدا کنم بازم با هم باشیم و بخندیم. 

 بازم یادش بخیر... 

 یکبار دو تایی زیر بارون رفتیم پارک نزدیک مدرسه(اینو بگم که پارکش خیلی بزرگه). 

هواسمون به ساعت نبود و مثل این سرخوش ها قدم می زدیم و رویایی شده بودیم . هیچ کس اونجا نبود جز یک زوج که ما حالا می ذاریم به حساب اینکه نامزد بودند. کلی خیس شده بودیم . 

 داشتیم از آرزوهامون و اینکه کی چه جور خونه ای دوست داره حرف می زدیم . من گفتم یه خونه چوبی بالای یک درخت مثل تارزان دوست دارم.اونم یک کلبه با یک باغچه بزرگ می خواست.  

یکهو چشمم به ساعت افتاد دیدم بله کلاس فینیش شده. 

 بدو بدو رفتیم طرف مدرسه که ساعت مرضیه گم شد و کلی زهر مارش شد و ما دیگه اون جوری جو گیر نشدیم.

بمیرم واسه خودم

دیروز رفتم باشگاه دیدم مسابقه داریم.

بچه های دانشگاه قیامدشت بودند که می خواستن واسه تمرین با ما بازی کنند مربی شونم خانم بیات بود.

دو تا شون از بچه های تیم بودند که خدایی فرز هم بودند.

همون دوتا پدرمو در آوردند. مربی اصلا منو تعویض نکرد.

کل سالن تعویض شدند الا من.

هر چی گفتم خانم منو عوض کن شش هام سوراخ شدند.

می گفت حرف نزن بازی تو بکن.کسی نیست بیارم جات.منم قاطی کرده بودم .

چند تایی خطای مجاز کردم و بد بخت دختر رو بدجوری زدم زمین که دلم سوخت براش.

عوضش دوستشم منو زد.جای کفشش هنوز روی پام مونده و کبود شده اندازه توپ بیسبال.

زانو دردمم بدتر شد.سه شنبه باز با همین ها بازی داریم حالشو میگیرم البته خدا زده بودش زدن نداره.

دوتا گل هم زدم.

نتیجه ای شد که یک گل کم آوردیم .

عیب نداره فردا جبران میکنم.

الانم تمام جونم درد میکنه.آخه چند جلسه سر قضیه تقلب نرفتم تمرین. پارسال هم چند وقتی رفتم والیبال تا ساعد دستام کبود شد و هر دو تا دستم در رفت.مامانم نگذاشت برم. 

ولی بیشتر دوست دارم یک گروه کوهنوردی خوب در آینده پیدا کنم عضوش بیشم.

آخه با مامانم چند وقت پیش رفتیم دار آباد.هر چی گفتم بیا تا ته بریم نیو مد گفت بسه همش شبیه همه دیگه. 

یک چند باری هم با بروبچ رفتم هیچ کس نیومد. 

الان هم موقع کوه رفتنه.عاشق اینم که به کسایی که اومدند کوهنوردی سلام و صبح بخیر بگم.

کیف کوه رفتن تا قله رفتنه. کاش یه پایه پیدا میشد با هاش می رفتم تا آخرش