این چند روز واقعا سرم خیلی شلوغ یود.سه شنبه از کله صبح رفتم دانشگاه تا استاد مغناطیس رو بسنجم ببینم اگه خوب نیست حذف کنم.
رفتم سر کلاسش دیدم 6 تا کتاب معرفی کرد و تازشم گفت شاید یک جور سوال بدم که شبیه اش هیچ جا نیست. منم دیدم حوصله ریسک کردن و ندارم بی خیالش شدم. بعضی وقتها جو آدم رو میگیره که آره استاد خوبیه و من می تونم ازش نمره بگیرم.ولی خوشبختانه قبلا از این جو گیری ضربه خورده ام و دوباره گول نخوردم
بعدش تا ساعت 1 باید بیکار میموندم. نیلو اومد دانشگاه دیدم اش گفت که قرار شده 5شنبه برند طالقان
یک ساعت بعد گفت که باشگاه اسم نوشته و باید بره.خیلی ریزه است و از این طریق میخواد چاق بشه
اون که رفت سارا رو دیدم و با هم رفتیم سلف. کلی درباره پسر خاله اش حرف زد.یک خرده بعدم هدی اومد و یک چیزی گرفتیم خوردیم.
مریم هم اومد و جمع مون جمع شد و رفتیم پارک دانشجو حرفیدیم و بعد رفتیم سر کلاس.
استاد شبیه فرج الله سلحشور بود و به نظر من خیلی چرک بود.اصلا نفهمیدم چی گفت همش درباره دوره تناوب حرف زد و نمودار
جناز ه ام رسید خونه.
شب به بابا هر چقدر گفتم پول و بریز گفتش نه. اینها پول زیاد میدی می خورنش.کلی بحث کردیم و آخرش حرف خودش شد
چهارشنبه رفتم کافی نت دیدم اصلا فایلم وا نمیشه.زنگ زدم به هدیه گفتم بره ببینهچی شده. اونم گفت سیستم قاطی کرده وپاشو بیا اینجا
منم بدو بدو راه افتادم
پرسیدم حاتم خالی داره .گفت:آره.دیدم تا من برسم کلاسش پر شده .به هدیه گفتم که واسم برداره و دمش گرم واسم برداشت.اینجا بود که دیدم نه دوستش دارم
رسیدم و رفتم پیشش و بازم فک زدیم و تازه نصفش بیشتر حرفاش از حمید بود
کلاس الکترونیک شروع شد و استاد شبیه تربچه نقلی بود و دستش به بالای تخته نمی رسید. سعی کردم از اول کلاس برم تو چشمش و یادش بمونم
خوابم گرفته بود به زور گوش دادم.هدیه رو هم اغفال کردم که کلاسش رو پیچوند و باهام اومد
رسیدم خونه کلی سر درد داشتم.خوابیدم و بعدتا ساعت 1 بیدار بودم
دیروز مرضیه اس داد که نامرد پس کی میایی ریاضی یادم بدی؟
گفتم پاشو بیا خونه بغلی مون خالیه بریم اون جا راحت درس میخونیم.اولش گفت باشه ولی یک ساعت بعد گفت: مامانم داره میره پاتختی نمیخواد خونه خالی بمونه پاشو بیا خونه ما ناهارم بمون. منم هر چی به مامانم گفتم اجازه نداد و نرفتم.
ساعت ۲ هم مامان زورم کرد گفت بیا بریم جشن . هر چی گفتم نمیام گوش نکرد و زورکی منو برد. منم تا آخر غر زدم و مامان گفت دیگه هیچ جا نمی برمت.
بعد از ظهرم رفتم خرید. بابا شیرینی گرفت بخاطر عید.
اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد.
فقط حرص خوردم و موهام سفید شد.هفته پیش نرفتم یونی و کلاس هام تشکیل شده بوده .فردا میرم که عقب نیافتم دوباره بدبخت بشم. خدیا این درس ها کی تموم میشه؟ میشه یک روز فوق قبول بشم و برم سرکار؟
یک روز آرزوم بود مدرسه تموم بشه حالام دانشگاه(مقطع لیسانس).آرزو دیگه !!!!
به مامان گفتم چند وقته اعصاب ندارم و اونم گفت از بیکاریه و کلی ازم کار کشید و از خستگی ناهارو سوزوندم. به غلط کردن افتادم.
.به نیلو زنگ زدم گفتم چی شد نرفتید کوه؟ گفت سعید(یکی از بچه ها که می خواستند با هم برنامه کوه بریزند) رفت سربازی و فعلا نمیشه که برن. گفت که یکی از استاد ها هم قراره دوشنبه بچه های87 رو ببره طالقان.
خدایی این بچه های 87 همش در حال گشت و گذار هستند ولی از بچه های ما آبی گرم نمیشه..
نیلو بیچاره مجبوره که مدرن و حذف کنه باز ریاضی2 برداره. بنده خدا میگه شبها کابوس میبینه که بازم افتاده.
دیروز سهیلا یکی از بچه های دوره پیش زنگ زدم. کلی اطلاعات رد و بدل شد و آمار همه رو در آوردیم.
واسه شام درست کردن دیگه هیچ کسی نا نداشت. سویس سرخ کردم و خوردیم .
مامان و بابا هم یکم حرف شون شد. بابا معتقده که مامان نباید از الان خونه رو زیر و رو میکرد. شاید حالا حالا نرفتیم.
مامان هم میگه کلی کار داره و تا اون موقع هم تموم نمیشه.
شب هدیه دوباره اون اس تکراری و زد .من از اون اس بدم میاد اینم همش اونو می فرسته.
می دونید دختر خوبی ها ولی خیلی ساده گول میخوره و زندگی شو به بازی میده. ولی میدونید از چیش خوشم میاد؟ از این که در آن واحد با 100 نفر هم باشه 100 تا شونم باور داره و حرفاشون و گوش میده.
به همه میخنده و رو میده .آخر یک بلایی سرش نیاد خوبه.
الان که نظرات دوستای گل و مهربون خوندم .به خدا دوست دارم جواب بدم ولی وقت نمیشه. ولی حتما بتونم سر میزنم.
تو پست قبلی هم کلی از بچه ها گفته بودند بخند و دنیا دو روزه و چرا غمگین هستی و از این حرفا.
یک آدم خجسته تو این دنیا وجود داشته باشه منم. بزرگترین غم دنیا رو هم داشته باشم تا کسی واقعا بهم نزدیک نشه بروز نمیدم.من این شما رو نزدیک دونستم که گفتم. دیروز یک خانم دکتره گفت که سطح هورمن بدن که بالا پائین بره هم باعث میشه آدم غمگین بشه. یک روحانی هم گفت که گناه باعث میشه. خواهرمم گفت که وقت شوهر کردنت شده ادا در میاری. کلی دعواش کردم. این و داداششم فقط میخواهند من نباشم جاشون وا بشه. نیست بچه اولم و فرماندهی دست منه. البته دیگه گذشت اون زمون که بزرگترها احترام داشتند.الانم قورتم ندن شانس آوردم.
ولی در کل من آدم شادی هستم ولی خوب دیگه آدم بعضی وقتا اینطوری هم میشه.
ولی باز راه حلی به ذهنتون رسید راهنمایی کنید.
بخدا نمیخوام اینطوری باشم یا ناشکری کنم ولی دست خودم نیست.
من چیزی کم ندارم ولی خیلی بی حوصله شدم. امروز به کادو هدیه گفتم بیا پیشم ولی دوست پسرش آشغالش نذاشت. حتی گفتم گوشی و بده بهش بگم که بذاره ولی بازم نذاشت.
آدم بمیره همچین دوستایی نداشته باشه. اینقدر ...
کاش می فهمیدم باید چیکار کنم؟
چند سال دیگه مگه زنده ام؟ مگه چند سال یک آدم جوون می مونه؟
زندگی پوچ شده. اصلا زندگی یعنی چی؟
یعنی دنیا بیای و یک چند سال بچه ای و بعدش و ازدواج و بچه و بعدم پیری و بعدشم مرگ.
تازه اون دنیاش به نظر من کسل کننده تر از این دنیاست. چون همه چی همین جور بهت میدن و از همه چی زیاده و هیچ چیز خاصی وجود نداره.
نمی دونم شلید خاصیت زمستون باشه.شایدم دارم خل میشم.
امروز کم بود با دوستم(هدیه) دعوا کنم. اصلا حوصله اونم ندارم به نظرم یه احمق به تمام معناست. میخوام دیگه نرم طرفش ولی اون ول کنم نیست.
بهش گفتم یه چند وقته اعصاب ندارم طرفم نیا که حرفای بدون فکر میزنم که ناراحت میشی. گفت قربونت برم که اخلاقت سگی مثل خودم.
منم گفتم خدا نکنه مثل تو باشم.
اونم ناراحت شد ولی قهر نکرد باهام!
کاش قهر میکرد تا بشینم به بهونه اون یک دل سیرگریه کنم.
خدایا شکرت ها ولی فکر کنم دارم زوال عقل پیدا میکنم.شایدم دارم تلقین میکنم. سن رشدم نیستم که بگم مال نوجوونی.
به هر حال امیدوارم یک راه تازه واسم باز بشه. اگه کسی فهمید من چم شده و باید چیکار کنم ممنون میشم از راهنمایی ام کنید.
دیروز هم حالم خیلی گرفته بود
می خواستم بزنم زیر گریه و حسابی گریه کنم.
صبح جفت خاله هام اومدند خونه مون . ما هم اثاث کشی داریم خونه کلی بهم ریخته است.
منم داشتم آماده شده بودم که برم باشگاه.
خاله هام کلی ازم تعریف کردند و هندونه گذاشتند زیر بغلم . این تعریف تمجید باعث شد واسه چند ساعتی حالم بهتر بشه
گفتند خانمی و خوشگلی و مهربونی و روابط عمومی بالایی دارم. اغراق داشت ولی از ته دلشون گفتند.
گفتم باز این خاله باز شروع میکنه قضیه پسر شو میکشه وسط. هر جا میره میگه داره آبرومو می بره.
بابا پسرش زن و بچه داره این خاله ما هنوز هم دست بردار نیست.
هر جا میره میگه من میخواستم این و بگیرم هم اینکه داشت درس میخوند همین که دخترام گفتند از فامیل نگیریم دعوا میشه.
همچین میگه انگار من می خواستم قبول کنم.
بگذریم پاشدم و رفتم و کلی باز کردیم و جیغ و داد و کلی حال کردم. فریده خانم کلی منو خندوند. بهش میگم شوهرت چه شکلیه.میگه شبیه اتوده. بعدم عکس یک ورزشکار و آورده میگه بیا عکس داوود و ببین. اونم یک جور دیگه خجسته است.
بر گشتنی با سارا اومدم خیلی وقت بود ندیده بودمش.از راهنمایی دوستیم.گفت که عروسی خواهرش منم میخواد دعوت کنه. خواهرش سوم راهنمایی ولی اینقدر زیاد می دونست بیشتر از سنش . خیلی شیطونی میکرد دیگه مجبور شدند شوهرش بدهند. ان شالله که مشکلی پیش نیاد و خوشبخت بشه.
یکم خوابیدم و بیدار شدم بازم اون حالت مزخرف برگشتو حالم گرفت.
مامن با خاله رفت بیرون و طبق معمول کار ها رو سپرد به من و گفت شام بذار.
بعدش نشستم کلی با آبجی ام درد و دل کردم و خیلی بهتر شدم. من این آبجی رو نداشتم دیونه میشدم. درسته کوچکتر از منه ولی حرفامو میفهمه. خیلی از حرفا مو بهش میگم و احساساتی رو که به مامانم نمی تونم بگم به اون میگم. البته بعضی وقتا هم میشه که حرف مو نمی فهمه.
شب هم درست حسلبی نخوابیدم.خالم کنار خوابیده بود و جاتون خالی یک خروپفی می کرد که خوابم نبرد. سمفونی زیبایی می نواخت.
بیچاره شوهرش.آدم قبل ازدواج باید بپرسه که طرف خروپف میکنه یا نه.و الا یک عمر خواب راحت نخواهد
دیروز به زور پاشدم رفتم یونی. افت داره یک ترم بالایی روز های اول پا شه بره یونی.هدیه گفت بیا و اصرار کرد منم رفتم.
میخواست وام بگیره گفت شب عیده فعلا دستمون خالیه.
منم دنبال خودش کشوند از این ساختمان به اون ساختمان.ازاین طبقه به اون طبقه
مسئول اصلی شم همون یارو بود که لوم داده بود. هر وقت می بینش کهیر میزنم.
حالم بد بود اونم هی میومد جلو چشام بدتر میشد.
به هدیه گفتم خسته شدم من میرم سایت کارت تموم شد بیا.
یه نیم ساعت بعدش اومد و دوست پسرش زنگ زد و نشست بلند بلند با اون حرف زدن و خندیدن
پاک آبرومو برد. هی میگفتم آروم تر پاشو برو بیرون صحبت کن .نمی رفت
اعصابم بدتر خرد شود و می خواستم خفه اش کنم.
بعد یک ساعت که حرفش تموم شد عکس رفیق اش و نشون داد ببخشید ها شبیه میمون بود. له شده جونی های جکی جان
الکی گفتم خوبه.آخه ناراحت میشه
تو راه یک حمید میگفت صدتا از بغلش حمید میزد بیرون. میگفت غیریته و پولدارو مهربون و پاک تشریف دارند.
نمی دونم این بشریت چرا اینقدر ساده است.
دیگه کفری کفری شدم و خواهش کردم حرف اون و نزنه.
برگشته میگه تو چرا اینجوری شدی این ترم .اون ترم یادت نیست چقدر دیونه بازی در می آوردی می خندیدیم.
خواستم بگم مگه جنابعالی اعصاب میذاری واسه آدم.
ولی خدایی اشم خودم می دونم یه طوریم شده.انگار افسردگی گرفتم. روزها برام تکراری شده و مزخرف
دلم میخواد یک هیجان یا اتفاق تازه و خوب واسم بیافته ویک تغییر بزرگ
فکر کنم یکمش هم مال مشروط شدنم باشه و از دانشگاه هم بدم اومده.
دیگه حال شو ندارم به خدا بیام و برم . حوصله دوستامم ندارم
حتی حوصله خودمم ندارم
نمی دونم چی شده؟
دلم میخواد یکی و گیر بیارم اینقدر بزنم که خون بالا بیاره و روده هاشو بکشم بیرون وبا کفش بزنم صورتش داغون بشه دماغش و بکنم بندازم دور وهر بلایی دلم می خواد سرش بیارم